ziba

به نام خالق زیباییها

 
 

مشکلات زندگی
ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:52

 

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ 
شاگردان جواب دادند: نه 
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. 
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

 

 


نويسنده nasim

 


پاییز رفت الان زمستونه
ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:46


نويسنده nasim

 


پاییز رفت
ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:45


نويسنده nasim

 



ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:35

راههای شاد زیستن, مطالب آموزنده


نويسنده nasim

 



ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:39


نويسنده nasim

 


داستان یک زوج عاشق
ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:27

  پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.

 

  آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.

 

  فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در

 

  وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود

 

  به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد.

 

  مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد

 

 

 

 

 

 
به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد

 

  و به زمین افتاد مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت

 

  مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.

 

  مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

  وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته

 

  رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

  فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

  شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

 

  عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.

 

  کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.

 

  هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.

 

  بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد،

 

  آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد.

 

  مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز

 

داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود
  که شوهرش به وی داد.

 

  گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم،

 

  چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم

 

  کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.

 

  در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم

 

  آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید.

 

  غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

 

  اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد،

 

  مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

 

  حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و

 

  همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که

 

  مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

 


 


نويسنده nasim

 


یکی از بستگان خدا
ارسال شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, - 10:21

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


نويسنده nasim

 


اجساس
ارسال شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:عکس, - 15:6

گاهی احساس آخرین بیسکویت باقیمانده در یک بیسکویت را دارم!

تنها

شکسته.

و از همه بدتر اینکه

او که مرا میخواست دیگر سیر شده است.


نويسنده nasim